ادبیات و شعر

تازه های ادبیات

ادبیات و شعر

تازه های ادبیات

فرشته


 در مطب دکتر به شدت به صدا در آمد.دکتر گفت: (( در را شکستی !بیا تو.)) در باز شد و دخترک کوچکولوی 9ساله ای که خیلی پریشان بود,به طرف دکتر دوید: ((آقای دکتر!مادرم!)) در حال که نفس نقس می زد ادامه داد: ((التماس می کنم با من بیایید ! مادرم خیلی مریض است.))

دکتر گفت: ((باید مادرت را اینجا بیاوری , من برای ویزیت به خانه کسی نمی روم))

دختر گفت: ((ولی دکتر من نمی توانم . اگر شما نیایید او می میرد)) و اشک از چشمانش سرازیر شد. دل دکتر به رحم آمد و تصمیم گرفت هماه او برود. دختر دکتر را به جایی برد که مادر بیمارش در آنجا در رختخواب بود. دکتر شروع به معاینه کرد و تونست با آمپول و قرص تب او راپائین بیاورد و نجاتش بدهد او تمام طول شب را بر بالین زن ماند تا صبح که علائم بهبود آن را دید.

زن به سختی چشمانش را باز کردو از دکتر به خاطر کاری که کرده بود تشکر کرد. دکتر به او گفت که باید از دخترت تشکر کنی اگر او نبود حتما می مردی!

مادر با تجب گفت: (( ولی دکتر دختر من سه سال است که از دنیا رفته !)) و به عکس بالای تخت اشاره کرد.

پاهای دکتر از دیدن عکس سست شد. این همان دختر بود! فرشته ای کوچکک و زیبا
برگرفته از کتاب : عشق بدون قید و شرط

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد