ادبیات و شعر

تازه های ادبیات

ادبیات و شعر

تازه های ادبیات

کوهنورد



داستان در باره یک کوهنورد است که میخواست از بلند ترین کوه ها بالا برود .
او پس از سالها آماده سازی , ماجرا جویی خود را آغاز کرد ولی از جا که افتخار کار را برای خود می خواست , تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود .
شب بلندی های کوه را تماما در بر گرفت و مرد هیچ چیز را نمیدید . همه چیز سیاه بود . اصلا دید نداشت و ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود .
همان طور که از کوه بالا می رفت .
چند قدم مانده به قله کوه . پایش لیز خورد و در حالی که به سرعت سقوط میکرد از کوه پرت شد .
در حال سقوط فقط لکه های ساهی را در مقابل چشمانش می دید .
و احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله قوه جازبه او را در خود میگرفت .
همچنان سقوط می کرد و در آن لحظات ترس عظیم ,همه رویداد های خوب و بد زندگی به یادش آمد .
اکنون فکر میکرد مرگ چه قدر به او نزدیک است .
ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد . بدنش میان آسمان و زمین معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود .
و در این لحضه سکون برایش چاره ای نماند جز آن که فریاد بکشد : « خدایا کمکم کن »
ناگهان صدای پر طنینی که از آسمان شنیده می شد جواب داد : «از من چه می خواهی ؟ »
- ای خدا نجاتم بده !
- واقعا باور داری که من میتوانم تو را نجات دهم ؟
- البته که باور دارم ؟
- اگر باور داری طنابی را که به کمرت بسته است پاره کن ...
یک لحضه سکوت و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد.
گروه نجات می گو یند که یک روز بعد کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند . بدنش از یک طناب آویزان بود و با دست هایش محکم طناب را گرفته بود ...
و او فقط یک متر از زمین فاصله داشت .