ادبیات و شعر

تازه های ادبیات

ادبیات و شعر

تازه های ادبیات

زورکی


سلام بچه ها . می خوام تلافی پستهای گذشته رو که یه کم تنبل شده بودم در بیارم و به فاصله کمتر از یک ماه پست جدید بزارم . البته تنبلی از خودتونم هست که نظرنمیدین ... راستی وبلاگ دیگم متن های عاشقانه 2 هم آپدیت شد ...




زن سردش شد. چشم باز کرد. هنوز صبح نشده بود. شوهرش کنارش نخوابیده بود. از رخت‌خواب بیرون رفت.

باد پرده‌ها را آهسته و بی‌صدا تکان می‌داد. پرده را کنار زد. خواست در بالکن را ببندد. بوی سیگار را حس کرد. به بالکن رفت. شوهرش را دید. در بالکن روی زمین نشسته بود و سیگاری به لب داشت. سوز سرما زن را در خود فرو برد و او مچاله‌تر شد. شوهر اما به حال خود نبود. در این بیست سالی که با او زندگی می‌کرد، مردش را چنین آشفته و غمگین ندیده بود. کنارش نشست.

- چیزی شده؟

جوابی نشنید.

-با توام. سرد است بیا بریم تو. چرا پکری؟

باز پرسید. این بار مرد به او نگاهی کرد و بعد از مکثی گفت.

- می‌دانی فردا چه روزی است؟

-نه. یک روز مثل بقیه‌ی روزها.

-بیست سال پیش یادت هست.

مرد گفت.

زن ادامه داد.

- تازه با هم آشنا شده بودیم.

-مرد گفت: بله.

سیگارش را روی زمین خاموش کرد و ادامه داد.

-اما بیست سال پیش، پدرت به ماجرای من و تو پی برد. مرا خواست.

- آره، یادم هست، دو ساعتی با هم حرف زدید و تو تصمیم گرفتی با من ازدواج کنی.

- می‌دانی چه گفت؟

-نه. آنقدر از پیشنهاد ازدواجت شوکه شدم که به هیچ چیز دیگری فکر نمی‌کردم.

مرد سیگار دیگری روشن کرد و گفت.

-به من گفت یا دخترم را بگیر یا کاری می‌کنم که بیست سال آب‌خنک بخوری؟

- و تو هم ترسیدی و با من ازدواج کردی؟

زن با خنده گفت.

-اما پدرت قاضی شهر بود. حتما این کار را می‌کرد.

زن بلند شد.

گفت من سردم است می‌روم تو.

به مرد نگاهی کرد و پرسید:

-حالا پشیمانی؟

مرد گفت. نه.

زن ادامه نداد و داخل اتاق شد.

مرد زیرلب ادامه داد. فردا بیست سال تمام می‌شد و من آزاد می‌شدم. آزادِ آزاد

نظرات 1 + ارسال نظر
کلافه دوشنبه 26 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 08:40 ب.ظ http://kalafam.blogsky.com/

جالب بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد